اسماعیل حقشناس
بیشک دوران حکومت اسلامی، سیاهترین دوران تاریخ معاصر ایران است و تابستان ٦۰ سیاهترین نقطه در تاریخ حکومت اسلامی است. شبانگاه ٣۰ خرداد٦۰ دستگیری خانه به خانه مخالفان رژیم آغاز شد. خانههای آزادیخواهان و انقلابیون به محاصره درآمد. به آنان حمله شد و ساکنان خانه زیر ضربات قنداق تفنگ قرار گرفتند. کتاب، نشریه و نوار و هرآنچه که برای پاسداران ناشناخته بود بهعنوان مدرک جرم به تاراج برده شد. از ترس پاسدارها و ماموران رژیم، هزاران نسخه کتاب، مجله و نشریه در باغچههای خانهها دفن، یا در مناطق متروکه و بیابانها رها شدند. پدران و مادران فرزندان خود را در خانه مخفی میکردند یا به محلهای امنی میفرستادند تا از دستگیری در امان باشند. پاسدارها و پلیس مخفی سیاسی با استقرار در خیابانها و گلوگاههای شهرها در تورهایی که پهن کردند، روزانه صدها زن و مرد و پیر و جوان را دستگیر کردند.
زندانها، بازداشتگاهها، دخمهها، خانههای امن و حتی زیرزمین ادارهها پر از دستگیرشدگان شد. خانههای کمونیستها و مجاهدین شناسایی و با انواع سلاحها نظیر آرپیجی و خمپاره مورد حمله قرار گرفت. بسیاری را در این خانهها کشتند و آنانی را که دستگیر کردند، بعدها در زندان بعد از اعمال شکنجههای وحشیانه اعدام کردند. بالاترین آمار دستگیریها و اعدامها مربوط به مجاهدین بود. ترور و بمبگذاریها بهانهای شد که رژیم با بیرحمی و بیپروایی دست به تسویه حساب خونین با مخالفین بزند. به این وسیله رژیم وحشت را در جامعه نهادینه کرد و مردم که قبلا با یک اصلاعیه گروههای سیاسی به خیابانها میآمدند، تسلیم جو رعب و وحشتی شدند که رژیم بهراه انداخت. به دنبال انفجار در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در ٧ تیر، دستگیری محالفین و اعدام آنها وسعت پیدا کرد. انجمنهای اسلامی دانشگاهها، مدارس، کارخانهها و ادارات دولتی به بازوی اطلاعاتی رژیم مبدل شدند و محالفین را شناسایی میکردند و لو میدادند. اما رژیم برای ضربه زدن به نیروهای انقلابی تنها به عوامل اطلاعاتی و سرکوب خود متکی نبود و از تجربیات عوامل ساواک شاه و برخی افراد واسته به سازمانهای سیاسی که شکنجه کرده بود و در هیات تواب با زندانبانان همکاری میکردند استفاده کرد.
رژیم در ادامه سرکوبهای سیاسی و اجتماعی در زندانها، دادگاههای ویژه برپا کرد و محالفان را بدون محاکمه و حق دفاع به جوخههای اعدام سپرد. محاکمات در دادگاههای رژیم تنها به قرائت اتهامات محدود بود. نه وکیل وشاهدی بود نه هیات منصفهای. حکومت اسلامی برای نسلکشی آمده بود و با ددمنشی هرچه تمامتر این رسالت تاریخی خود را به انجام رساند. اعدام جمعی و گسترده مبارزان سیاسی سالها ادامه یافت. رژیم خانوادهها را مجبور میکرد برای تحویل جنازه عزیزان خود پول فشنگهایی را که دژخیمان رژیم توی سینهشان خالی کرده بودند، بپردازند.
خانوادههایی که از اعدام فرزندان خود باخبر میشدند برای گرفتن جنازهها روزهای پیاپی در مقابل سردخانههای مراکز پزشکی قانونی و قبرستانها صف میکشیدند. خانوادهها برای یافتن ردپایی از عزیزان خود درد و رنج زیادی متحمل شدند. آنها بارها در جلوی بازداشتگاهها، زندانها و دوایر قضایی رژیم مورد حمله نیروهای امنیتی و اراذل و اوباش حزباللهی قرار گرفتند.
در تیر ماه سال٦۰ عوامل امنیتی و اراذل و اوباش حزباللهی به خانوادههای زندانیان سیاسی که در جلو در بازداشتگاه سپاه زندان شیراز تجمع کرده بودند حمله کردند. ما که آن زمان در این بازداشتگاه زندانی بودیم، با شنیدن سروصدا و فریاد خانوادهها دست به شورش زدیم. به فاصله کوتاهی شورش به تمام بندها و انفرادیها گسترش یافت و درهای فولادی دولایه از ناحیه لولا شکست. شورش بعد از چند ساعت با اعزام نیروهای کمکی به زندان سرکوب شد. ١٥ تا ٢۰ پاسدار مجهز به کابل و باتوم و زنجیر به داخل بندها و انفرادیها حمله کردند و سرکوب خونینی به راه انداختند. اما از آن به بعد دیگر به خانوادههای زندانیان در شیراز حمله نشد و آنان راحتتر میتوانستند عزیزان خود را ملاقات کنند.
تا قبل از مهرماه سال ٦۰ رژیم اقدام به دستگیریهای گسترده کرد. اما اعدامها در شیراز به طور پراکنده انجام میشد. زندانیان که اکثرا از هواداران تشکیلاتی و غیرتشکیلاتی مجاهدین، پیکار و فدایی بودند با شهامت و شجاعت تمام در مقابل شکنجه و شرایط سخت انفرادیها مقاومت میکردند. در میان زندانیان مجاهد و چپ بسیاری حاضر به پس دادن بازجویی نبودند و یا از آن طفره میرفتند و بازجو را سرکار میگذاشتند. ورزش کردن و سرود خواندن معمول بود، بهویژه وقتی صدای ضجه زندانی زیرشکنجه با ضربات کابل بهگوش میرسید سرود با صدای بلند خوانده میشد. اغلب با اسامی جعلی خود را معرفی میکردند و بهاین وسیله پاسدارها و بازجوها را در بازجویی فریب میدادند و از زندان آزاد میشدند. بسیاری بودند که بعد از شکنجه یا قبل از اعدام به صورت بازجو و شکنجهگر خود تف کردند. بازجوها از سیاسیها میترسیدند و در مقابل آنان احساس حقارت میکردند.
آن روزها هنوز استفاده از تخت شکنجه در شیراز متداول نبود و بازجویی بدون چشمبند انجام میگرقت. روزی که برای بازجویی رفته بودم، در اتاق بازجویی بغلی سروصدا و دادوفریار دختر مجاهدی و بازجویش بهگوش میرسیر. این دختر زهرا نام داشت و بازجویش قصد داشت او را لخت و به او تجاوز کند.بازجو به او حمله و زهرا مقاومت میکرد. او هر جیزی که به دستش میرسید بهطرف بازجو پرت میکرد. روی میز رفته بود و با پا وسایل روی میز را پایین میریخت. سروصدای او باعث شد بازجوی من بازجویی را نیمهکاره رها کند. با کمک چند پاسدار زهرا را با ضربات کابل و باتوم از میز پایین کشیدند و در حالی که موهایش دست یک پاسدار بود، او را کشان کشان به انفرادی بردند.
روزی صدای کشیدهشدن چیزی روی زمین بهگوش رسید. همه ساکت شدیم. از شکافی که بر اثر شورش چند روز پیش در در آهنی بند ایجاد شده بود به داخل راهرو نگاه کردیم. دو پاسدار زن، یک زندانی نیمهجان را روی چادر سیاهی روی زمین میکشیدند. وی را به طرف انفرادی بند بردند. خونی که بر اثر شکنجه از بدن زن زندانی جاری بود سراسر راهرو نقش بسته بود. ضاسدارها زندانی را مثل کیسه گونی پر به داخل سلول انداختند. فاصله بند ما تا سلول که دو زندانی زن دیگر هم در آن بودند، آنقدر بود که میتوانستیم باهم صحبت کنیم و از هم خبر بگیریم. از یکی از زنان زندانی که از بچههای چپ بود حال زندانی تازهوارد را پرسیدیم. به ما گقته شد او بیهوش است و خونریزی شدید دارد. دقایقی بعد، یکی از زنان زندانی با صدای بلند زندانبان را صدا کرد. چند بار فریاد زد اما جوابی نشنید. من از سوراخ در دوباره به راهرو نگاه کردم. پاسدار در راهرو بود اما به فریادهایی که میشنید اعتنا نمیکرد.
بقیه بچهها را از وضع بیرون باخبر کردم. همه پشت در جمع شدیم. زن زندانی چند بار دیگر فریاد زد: "این زن دارد میمیرد" اما زندانبان عکسالعملی نشان نداد. تصمیم گرفتیم همه باهم زندانبان را صدا کنیم. با فریاد ما، چند پاسدار و بازجو سراسیمه به طرف بند ما و انفرادی روبروی بند دویدند. یکی از پاسدارها فریاد زد"خفه شید، چه مرگتان است". زن زندانی پاسخ داد" تازهوارد بر اثر خونریزی بهحال مرگ افتاره است" زندانبان گفت " چرا مرا زندانبان صدا میکنید. باید به من بگویید برادر پاسدار. زن در جواب گفت"تو مرا زندانی و شکنجه کردی، میخواهی تو را برادر خطاب کنم؟ در بند ما همهمه شد. پاسدارها که تجربه شورش چند روز قبل بند ما را داشتند، ترجیح دادند زندانی زنی را که بهشدت خونریزی میکرد به بهداری ببرند. زن را در حالی که نیمهجان بود بر روی چادری از سلول بردند. پایین تنه وی غرق خون بود.
چند روز بعد از این واقعه چند زندانی جدید به بند ما آوردند. یکی از آنها قرهاد از بچههای پیکار بود که بهاتفاق همسرش دستگیر شده بود. به او خبر داده بودند همسرش خودکشی کرده است. من آنچه را که چند روز قبل در سلول انفرادی رخ داده بود برایش تعریف کردم. مشخصات ظاهری و لباس آن زن زندانی با مشخصات همسر فرهاد مطابقت داشت. آن زن همسر فرهاد بود که بعد از انتقال به بهداری بر اثر شکنجه جان داده بود.
من و سه نفر دیگر که همپرونده بودیم، زندهیادان غلامرضا صمیمی، فرهاد جره و یک فرد دیگر که بعدها با نوشتن توبهنامه آزاد شد به بازجویی مجدد برده شدیم. بازجوی من فردی بود به نام نامجو تا نامور که بعدها هنرپیشه فیلمهای جنگی شد. بازجوی بعدی من فردی بود به نام حسینی که در دو بار دستگیری قبلی سال٥٩ نیز بازجوی من بود. او را از قبل در واقعه مسجد حبیب شراز دیده بودم. در آن واقعه که نظامیان شاه تجمع مردم را از زمین و هوا به گلوله بستند، جوانی بهنام خلفینژاد از ناحیه سر هدف قرار گرفت و کشته شد. من و زندهیا جعفر ذوالقدر و دو نفر دیگر تلاش کردیم جنازه را از محل دور کنیم تا به دست نظامیان نیافتد. حسینی که یادم نیست از کجا پیدایش شد ما را به داخل حیاط خانهای هدایت کرد. جنازه را آنجا گذاشتیم. جعفر که از ناحیه پا احساس درد میکرد و کفشش خونی بود، وقتی پایش را از کفش بیرون آورد یک انگشت نداشت. گلوله به پایش اصابت کرده بود. حسینی کمی پارچه و باند آورد و پای او را پانسمان کرد.چون مامورین حکومت نطامی خانههای اطراف را تفتیش میکردند، ما از آن محل گریختیم تا اینکه حسینی را ماهها بعد در بازداشتگاه در سمت بازجو دیدم و جعفر ذوالقدر را بهعنوان زندانی که توسط حسینی بهشدت شکنجه شده بود.
حسینی با یادآوری آن واقعه سعی میکرد بهشکلی مرا وادار به نوشتن توبهنامه و انجام مصاحبه تلویزیونی کند. اما چون موفق نشد مرا به زیرزمین برد و بههمراه چند نفر دیگر مرا به فلک بستند. آنوقت هنوز استفاده از تخت شکنجه معمول نبود. دو پاسدار چوب فلک را گرفتند. حسینی یک بالش روی صورتم گذاشت و روی آن نشست و یک نفر دیگر که قبلا هم مرا شکنجه کرده بود، کابل میزد. او فرد تنومند و قوی هیکلی بود و ضرباتی که میزد دو برابر ضربات آدم معمولی قدرت داشت. بازجو به من گفت هر وقت حاضر به نوشتن توبهنامه و انجام مصاحبه شدم دستم را بلند کنم. حدود ٥۰ ضربه کابل را تحمل کردم و تسلیم نشدم. بعد مرا بلند کرد و با پوتین روی پاهایم کوبید و مرا مجبور کرد در راهرو بدوم تا خون در پاهایم بخ جریان بیافتد. بعد از آن چند روزی در انفرادی بودم و بعد بدون بازپرسی و کیفرخواست که روال معمول دادگاه بهاسطلاح انقلاب بود برای محاکمه پیش حاکم شرع رفتم. او آخوندی بود بهنام مصیبی. رییس دادگاه هم آخوندی بود بهنام بروجردی که سال ٥٩ مرا به٦ ماه زندان محکوم کرده بود و تا آن زمان چند نفر از مجاهدین را هم اعدام کرده بود.
پرونده من دو برگ بازجویی بود که فقط مشخصات جعلی که داده بودم در آن نوشته شده بود و یک پرونده سابقه محکومیت قبلی که مربوط به چند ماه پیش بود. موقعی که حاکمشرع از من سوال میکرد ناگهان پاسداری سراسیمه وارد اتاق شد. سلام کرد و گفت" حاجی آقا بالاخره یارو را دستگیر کردیم. حاکم شرع پرسید کی را؟ پاسدار گفت همان مرد زننما را و رفت او را به اتاق آورد. حاکمشرع پرونده مرا بست و به سوال و جواب از او پرداخت. وی فردی دوجنسیتی بود و مشخصه زنان را داشت با این تفاوت که ریش داشت. پاسدار که فکر میکرد بزرگترین دشمن اسلام را دستگیر کرده است ، با آب و تاب نحوه دستگیر کردن او را برای حاکمشرع توضیح میداد. در آلبوم عکسی که از خانه آن فرد بیچاره بهدست آمده بود، عکسی بود که او را در لباس زنانه و مردانه نشان میداد. حاکمشرع او را لخت و پستانها و آلت تناسلی وی را وارسی کرد. او دو آلت جنسیتی کاملا متفاوت و متناقض داشت. حاکمشرع او را از نشانههای قیامت و ظهور مهدی میدانست و دستور داد سر او را بتراشند و هفتاد ضربه شلاق به او بزنند. او در حالی که گریه میکرد میگفت که این طوری زاده شده و برای اثبات گفتههایش گواهی پزشک داشت. با این حال حاکمشرع او را با لعن و نفرین از اتاق بیرون انداخت. این موضوع باعث شد محاکمه من نیمهکاره رها شود و مرا مستقیما به زندان عادلآباد شیراز منتقل کردند.
عادلآباد زندان عمومی است که آن زمان فقط بند چهار آن در اختیار سپاه پاسداران بود و اداره بقیه زندان در اختیار شهربانی بود. در بدو ورود به بند چهار زندانبانان که از قبل دل خوشی از من نداشتند مرا زیر مشت و لگد گرفتند. بقیه را به بند فرستادند اما مرا به بند مجردی که مخصوص زندانیان عادی تازهوارد و یکی از وحشتناکترین مکانهای زندان بود فرستادند. بعد از دو هفته مرا به بند چهار منتقل کردند. بیشتر زندانیان را هواداران مجاهدین و پیکار تشکیل میدادند. جو بند دست آنها بود. هنوز از جریان توابسازی خبری نبود. اما تعدادی زندانی عادی خطرناک را در بند نگه داشته بودند تا هم موجب اذیت و ازار زندانیان سیاسی باشند و هم خبرچینی کنند.
هر روز اخباری مربوط به دستگیری و اعدام در تهران و شهرهای دیگر میرسید. پاسداران وحشتزده بودند و مجاهدین امیدوار بودند ترورهای خیابانی به سرنگونی رژیم منجر شود. در یکی دو ماه اول رژیم توانایی زیادی برای مقابله با بمبگذاریها و ترورها نداشت. اما بهسرعت توانست مقاومت تعداد زیادی از اعضا و هوادازان مجاهدین را درهم بشکند و آنان را مجبور به همکاری کند. اطلاعاتی که رژیم از مجاهدین و گروههای چپ زیر شکنجه بهدست آورد به تلاشی این سازمانها منجر شد و تا اردیبهشت ٦١ نود درصد از آنها را از بین برد. راهپیمایی مسلحانه مجاهدین در ٥ مهر در چند شهر ضربه مهلکی به این سازمان وارد کرد. رژیم که دربهدر در خانههای تیمی بهدنبال آنان میگشت، اکنون بهراحتی آنها را در خیابانها شکار میکرد و بلافاصله به جوخه اعدام میسپرد. ناگهان عصر ٥ مهر اسامی ٥۰ نفر برای محاکمه و اعدام از بلندگوی بند خوانده شد. من و سه همپروندهایام جزو آنان بودیم. هنوز اخبار وقایع ٥ مهر به داخل زندان نرسیده بود. اسامی تمام کسانی که خوانده شد همه از مجاهدین بودند. هیچکدام از آنها در عملیات نظامی شرکت نداشتند. قبل از آنکه به بازداشتگاه منتقل شویم، پاسداران به ما اعلام کردند هرکس توبهنامه بنویسد و حاضر به انجام مصاحبه باشد آزاد میشود. در غیر اینصورت نتیجه محاکمه اعدام خواهد بود بنابراین یک برگ چاپی توبهنامه و انزجارنامه و بک برگ وصییتنامه در میان ما توزیع کردند. اما هیچکس به این برگها اعتنا نکرد و چیزی ننوشت. همین مساله باعث شد پاسداران با کابل و باتوم به ما حمله کردند. با چند مینیبوس مخصوص زندانی به بازداشتگاه منتقل شدیم. به دلیل پر بودن انفرادیها و بندها ما را در یک سالن موسوم به سالن تلویزیون جا دادند. از اوایل همان شب بازجویی، شکنجه و محاکمه شروع شد. دادگاه ویژهای که بهریاست آخوندی بهنام عندلیب تشکیل شده بود، زندانیان را در یک محاکمه چند دقیقهای به اعدام محکوم میکرد. تا نیمهشب حدود ٣۰ نفر را از بند ما بردند. از بندهای دیگر هم برای محاکمه برده میشدند. پاسداران سعی میکردند محیط بازداشتگاه را ساکت نگه دارند، اما باز و بسته شدن درها، صدای پاهاريال فریاد زندانیها در زیر شکنجه و شعار مرگ بر خمینی و زنده باد مجاهد فضای بازداشتگاه را پر کرده بود.
پاسدارها از اینکه بچهها جو خفقان و مرگ حاکم بر بازداشتگاه را با خنده و شوخی به مسخره میگرفتند، عصبانی و خشمگین بودند. همه ما میدانستیم کسانی را که از بند میبرند اعدام میشوند. همه به هم امید میدادیم و روبوسی میکردیم. قرار گذاشته بودیم قبل از تیرباران شعار زنده باد آزادی و مرگ بر ارتجاع را سر دهیم. زیباترین صحنههای از خودگذشتگی و شهامت را میشد آنجا دید. انسانهایی بودند که میتوانستند بسیج کنند، سازمان دهند، شور و هیجان بیافرینند و دنیایی را تغییر دهند.
بعد از نیمهشب بازجوییها و محاکمات متوقف شد. صدای دویدن، صدای فریاد و آه و ناله میآمد. ناگهان در باز شد و ٥۰ تا٦۰ زندانی تازهوارد را بهزور کابل و باتوم به داخل سالن فرستادند. آنها را در خانههای تیمی مجاهدین دستگیر کرده بودند. با پاسداران درگیر شده بودند و بیشتر آنها زخمی بودند. فقط یک پانسمان مختصر شده بودند. نزدیکیهای صبح دوباره عده دیگری را با همین وضع بهداخل سالنها هل دادند.سالن دیگر گنجایش نداشت. تعدادی را در راهروها رها کردند. حدود ٥۰ نفر بودند که در ١٥ تا ٢۰ خانه تیمی زمانی که به محاصره درآمده بود دستگیر شده بودند. تعدادی هم در درگیری کشته شده بودند. آنجا بود که از راهپیمایی مسلحانه مجاهدین در روز ٥ مهر مطلع شدیم. تعدادی در همان روز دستگیر و اعدام شدند. از دستگیر شدگان اطلاعات زیادی بهدست آورده بودند که منجر به دستگیریهای بعدی شده بود. بهدلیل ازدحام جمعیت در بند باز مانده بود. به بهانه رفتن به دستشویی از بند بیرون رفتم ببینم در راهرو چه خبر است. راهرو پر از زندانی زخمی بود. میباید با دقت از میان آنها رد میشدم تا کسی را لگد نکنم. در راهرو صحرای محشر بود. معلوم نبود کی زنده است و کی مرده. آنجا تعدادی را میشناختم. بهنام مهرپور بهشدت شکنجه شده بود. بدنش کاملا خونآلود بود و زخمهای عمیق در صورت و پاها و دستان او دیده میشد. ایرج وطنخواه یکی از دستانش کاملا له بود و از بدنش آویزان شده بود.
او چند انگشت دستش را در ٣۰ خرداد هنگام پرتاب بمب صوتی از دست داده بود. همان دست را با کابل خرد کرده بودند. با او کمی صحبت کردم. در حالی که لبخند به لب داشت از ما میخواست مقاومت کنیم. هیکل تنومند حمید را که به حمید کلبه معروف بود له کرده بودند. هیچگاه آن صحنهها و چهرهها را فراموش نخواهم کرد. دستهجمعی به مراقبت از زندانیهای زخمی پرداختیم. روحیه همبستگی و مقاومت در میان زندانیان در آن شرایط دشوار به اوج رسیده بود.
هنوز هوا روشن نشده بود که دوباره بازجویی و شکنجه شروع شد. هر ١٥ دقیقه یک نفر را میبردند. تا فردای آن روز از میان کسانی که از عادلآباد آمده بودیم فقط ٢۰ نفر ماندیم. انفرادیها و راهروها خلوت شده بودو بدون آنکه بازجویی و محاکمه شویم به عادلآباد برگردانده شدیم. بعدها شنیدیم که طی سه روز، همان روزهایی که در بازداشتگاه بودیم، ١٥۰ نفر را اعدام کرده بودند.
با تشکیل دادگاههای ویژه در دادگاههای بهاصطلاح انقلاب اعدام کمونیستها و مجاهدین ابعاد جدیدی پیدا کرد. همه انتظار داشتیم مردم حرکتی بکنند و به خیابانها بیایند، اما هیچ حرکت جدی از طرف مردم در مقابل آن همه اعدام صورت نگرفت. رژیم جنازهها را در جند سردخانه، بیمارستان و قبرستان عمومی(دارالرحمه شیراز) نگه داشته بود و در مقابل دریافت پول فشنگ جنازهها را به خانوادههایشان تحویل میداد و از آنان تعهد میگرفت که مراسم یادبود و یا ترحیم برای عزیرانشان برگزار نکنند.
عوامل اطلاعاتی و چماقداران به چند مجلس ختم و یادبود که خانوادهها برگزار کرده بودند و مردم زیادی در آنها شرکت کرده بودند حمله کردند. از آنبهبعد کسی جرات نمیکرد در مراسمهایی که خانوادهها بهیاد عزیزانشان برگزار میکردند،شرکت کند. در چنین اوضاع و احوالی بود که دوباره نام من و سه همپروندهایم برای محاکمه از بلندگوی بند خواندند.
دادگاه ویژه در همان محل دادگاه بهاصطلاح انقلاب بود که قبلا به دادگاه ارتش تعلق داشت. بازداشتگاه سپاه هم در همان محوطه در حاشیه پادگان ارتش سوم بود. سپاه این مکان را که زندان نوساز ارتش بود به وحشتناکترین شکنجهگاهها و اتاقهای دار تبدیل کرد.
هر چهار نفرمان که بین ١٧ تا ١٩ سال داشتیم، وارد اتاق حاکمشرع شدیم. یکی از ارازل و اوباش محل که جزو گروه مقاومت مسجد محلمان بود، بهعنوان شاکی آنجا حضور داشت. حاکمشرع آخوند بسیار جوانی به نام عندلیب که مشغول خوردن پالوده بود، همانطور که با خونسردی پالوده میخورد، از ما نام خوانوادگیمان را سوال کرد و بعد گفت: آیا حاضرید توبهنامه بنویسید؟ آیا حاضرید در مصاحبه تلویزیونی شرکت کنید؟ وقتی از ما جواب منفی شنید با خونسردی گفت : پس خدا بیامرزدتان. بعد هم امر کرد از اتاق خازج شویم. همان موقع عضو گروه مقاومت مسجد محل که خذری نام داشت، رو به حاکمشرع کرد و گفت: اینها مرا تا حد مرگ با چاقو و زنجیر کتک زدند. سپس پیراهنش را در آورد و جاهای زخم را نشان داد. ما هرچه او میگفت انکار میکردیم. من گفتم او را نمیشناسم و در محلی که او میگوید زندگی نمیکنم. به کلی هر چه در پروندهمان نوشته شده بود انکار کردیم. حتی چیزهایی را که هنگام دستگیری از ما گرفته بودند، از قبیل کاغذ رنگی(مخصوص نوشتن گزارش) و تیغ و چاقو که از فرهاد و غلامرضا گرفته بودند. قبل از ٣۰ خرداد مجاهدین حمل اسلحه سرد برای دفاع شخصی در مقابل هجوم اراذل و اوباش رژیم را مجاز کرده بودند. دادگاه ما ٤ نفر رویهم رفته کمتر از ١۰ دقیقه طول کشید و از آنجا ما را مجددا به عادلآباد انتقال دادند.
از آنبهبعد منتظر حکم اعدام بودیم. تقریبا هر روز تعدادی را از بلندگوی بند صدا میکردند و حکمشان را ابلاغ میکردند. حکمها از حبسهای کوتاهمدت بود تا اعدام. کسانی که حکم اعدام میگرفتند ممکن بود از ٣ تا ٣۰ روز برای اعدام شدن انتظار بکشند. رسم بر این بود که محکومان به اعدام را برای خوردن غذا و میوه هر روز به یک اتاق دعوت میکردیم. تمان سعیمان این بود که در روزهای آخر زندگی بیشتر باهم باشیم. زمانی هم رسم بود که بچهها دنبال پیراهن سفید با شلوار مشکی میگشتند تا در روز اعدام آن را بپوشند. به خانوادهها میگفتیم شلوار مشکی و پیراهن سفید برایمان بیاوزند. پاسداران خیلی کنترل میکردند که بدانند عکسالعمل ما در مورد ابلاغ حکم اعدام چیست. وقتی میدیدند نمیتوانند جو رعب و وحشت در بند ایجاد کنند، شبانه به بندها حمله میکردند و تعدادی را به انفرادی یا بیگاری میبردند یا شلاق میزدند. آنقدر این رفتارها و صحنهها تکرار شده بود که برای ما عادی شده بود. بالاخره بعد از مدتی انتظار روزی از بلندگو ما را صدا کردند و حکممان را ابلاغ کردند. در حکم آمده بود : "با یک درجه تخفیف، ابد با اعمال شاقه".
گفته میشد خمینی برای تعدیل اعدامهای بیرویه به دادگاهها ابلاغ کرده بود که از اعدام کسانی که هنگام دستگیری مسلح نبوده و یا در اقدام مسلحانه شرکت نداشتهاند خودداری کنند. این حکم با دستگیری تیمهای عملیاتی مجاهدین و دستیابی رژیم به خانههای تیمی همزمان بود. البته این در حالی بود که همان زمان کسانی را که چسب قطرهای، نمک و فلفل و یا هر چیز دیگری داشتند که آنان را به یک تیم عملیاتی نظامی وصل میکرد، اعدام میکردند. دهها نفر هم که اتفاقی آن چیزها را همراه داشتند، اعدام شدند.
لازم به ذکر است که چسب قطرهای را تیمهای عملیاتی مجاهدین که قصد ترور وابستگان رژیم را داشتنند مورد استفاده قرار میدادند. بعد از شناسای محل زندگی، محل کار و یا ماشین کسی که قرار بود مورد حمله قرار گیرد و قبل از آغاز عملیات، یک نفر قطراتی از چسب قطرهای را در داخل قفل خانه و یا ماشین فرد مورد نظر میچکاند تا آن فرد هنگام باز کردن قفل با مشکل مواجه شود. در همان حال مسئول ترور با موتور سرمیرسیر و به او شلیک میکرد. نمک و فلفل برای پاشیدن به چشم سوژه(فرد) مورد استفاده قرار میگرفت تا او قادر به دیدن نباشد. با توجه به چنین وضعیتی زندانبانان و پاسداران از زندانیان میترسیدند. آنها جرات نمیکردند به تنهایی در بند رفتوآمد کنند. بسیاری از آنها در آن مقطع از ترس به خانه خود نمیرفتند.
مجاهدین، پیکاریها و بقیه گروههای چپ در زندان تشکیلات داشتند. تشکیلات مجاهدین را من و زندهیاد علی جعفری در سال ٥٩ پایهریزی کردیم. زندانیان مجاهدی که بعد از آزادی من در اوایل سال ٦۰ تشکیلات زندان را حفظ کردند، نتوانستند زندانیان تازهوارد را سازمان دهند و جذب تشکیلات کنند. زمانی که من بعد از چهار ماه به زندان عادلآباد بازگشتم، مسئولیت سازمان را مجددا بهعهده گرفتم و هر زندانی مجاهد بنا بر مدار تشکیلاتی که در بیرون داشت، در تشکیلات سازماندهی میشد. تشکیلات گسترده و قوی بود و تا حدود زمستان ٦۰ به بیرون از زندان وصل بود. اما با متلاشی شدن تشکیلات مجاهدین و دستگیریهای گسترده در بیرون زندان و تواب شدن مسئولین رابط با زندان، بخشی از تشکیلات داخل زندان لو رفت و تعدادی اعدام شدند. اما دوباره تشکیلاتی مستقل از بیرون سازمان دادیم که به مسایل عمومی زندانیان اختصاص یافت. زندانیان چپ و مجاهد مشترکا آن را اداره میکردند. یکی از وظایف این تشکیلات رسیدگی به امور صنفی زندانیان بود و امکانات شخصی زندانیان را بهطور مساوی بین همه تقسیم میکرد. کسانی هم که ملاقات نداشتند تحت پوشش قرار میگرفتند. یک کمون مشترک هم داشتیم که همه گروهها در آن نمایندگی داشتند. کمون امکانات اضافی واحدها، طبقات، بندها و سلولها را بهطور یکسان تقسیم میکرد. کمون به کسانی که آزاد میشدند و جایی برای ماندن در شهر نداشتند، و یا پول و لباس نداشتند کمک میکرد. بعدها هم به کسانی که قضد رفتن به عراق را داشتند کمک مالی میکرد.
یک کمون مشترک هم بود که وظیفه جمعآوری اخبار و اطلاعات را داشت و اخبار را ردوبدل میکرد. صحت و سقم اخبار و منفک کردن آنها از شایعات به طور دقیق و علمی انجام میگرفت و دستهبندی میشد و سپس در اختیار همه قرار میگرفت.
بخش دیگری از قعالیت تشکیلات به مسایل امنیتی اختصاص داشت و کار تحقیقات و جمعآوری اطلاعات در مورد سوابق و وضعیت زندانیانی که با بازجو همکاری میکردند و ممکن بود نفوذی یا تواب باشند را بهعهده داشت. این کار موجب آزادی و نجات جان تعداد زیادی از زندانیان شد. این بخش از تشکیلات یک واحد نظامی داشت که وظیفهاش انجام برخی اقدامات پیشگیرانه در مقابل حمله احتمالی پاسداران به زندان برای قتلعام زندانیان بود. تعدادی از زندانیان اعلام کرده بودند حاضرند جان خود را فدا کنند و چنانچه پاسداران با اسلحه و مسلسل به داخل بند حمله کنند با ایستادن در مقابل آنها حرکتشان را کند کنند تا دیگر زندانیان فرصت لازم برای بهآتشکشیدن زندان، کند کردن قتلعام و فرار را بیابند.
آنزمان سیگار کشیدن در زندان آزاد بود و میشد از فروشگاه زندان کبریت خرید.تشکیلات برای هر اتاق تعداد زیادی قوطیهای دهتایی کبریت در نظر گرفته بود. روزنامههایی هم که به زندان میآمد دور ریخته نمیشد.آنها را طوری لوله میکردیم که به صورت یک مفتول کاغذی محکم درمیآمد. از آنها برای ساختن کتابخانه و جاظرفی استفاده میکردیم و در صورت لزوم میشد از آنها برای ایجاد آتشسوزی استفاده کرد.
این پیشبینیها کاملا واقعی بودند. بعد از کشته شدن دستغیب، امامجمعه شیراز توسط مجاهدین، گروهی ار پاسداران قصد داشتند برای گرفتن انتقام به زندان حمله کنند. با اطلاع بهموقع ما، رییس زندان که از ماموران شهربانی سابق بود در جریان حمله پاسداران قرار گرفت و با دستور وی پاسدارانی که قصد ورود مسلحانه به زندان را داشتند خلعسلاح شدند.
ترور دستغیب رژیم را چنان وحشی کرد که به تلافی آن دهها نفر را اعدام کرد. به گفته ماموران رژیم، ٥٥ نفر هم که گفته میشد بهنحوی در ترور دستغیب دست داشتند، اعدام شدند که براساس اطلاعات ما، فقط ٢۰ نفر از آنها در آن ترور دست داشتند.
گوهر دختری بود که با حمله انتحاری دستغیب را ترور کرد. وی با بستن چند کیلو مواد منفجره به خود، خود را به شکل زن حاملهای درآورد و به این وسیله توانست به دستغیب نزدیک شود. در این واقعه ١٢ نفر کشته شدند. رژیم تمام توان خود را بهکار برد تا توانست همه کسانی را که در مرگ دستغیب دخالت داشتند دستگیر واعدام کند. در جریان این دستگیریها تعداد زیادی از کمونیستها هم دستگیر واعدام شدند. تشکیلات پیکار کاملا از هم پاشید و بیشتر اعضا و هواداران آن اعدام شدند. تعدادی از مجاهدین را هم که در زندان بودند دوباره وحشیانه شکنجه کردند تا شاید سرنخی از تیم ترور دستغیب بهدست آورند.
از آن زمان بهبعد زندان به دست توابین افتاد. اعمال شکنجههای شدید و تبلیغات روانی بهویژه در مورد ترور دستغیب و بینتیجه بودن ترورها، در مدت کوتاهی موجب تزلزل زندانیان تازه دستگیر شده و پیوستن بسیاری از آنان به صف توابین شد.
تعداد زیادی از زندانیان قدیمی درخواست نوشتن توبهنامه و انزجارنامه کردند و آزاد شدند. رفتن مسعود رجوی به خارج از کشور، کشته شدن موسی خیابانی، لو رفتن خانههای تیمی مجاهدین و نقلمکان مجاهدین به عراق و همکاری آنها با صدام حسین، موجب یاس و فروریختن آمال و آرزوهای تعداد زیادی از هواداران مجاهدین شد. بیشتر آنها انگیزه مبارزاتی و آگاهی سیاسی عمومی نداشتند و چون تنها از روی احساس و دلبستگی تشکیلاتی به مجاهدین پیوسته بودند، تقریبا همه بریدند و تواب شدند. رژیم هم بهخوبی توانست از آنان برای سرکوب سایر زندانیان استفاده کند.
برای اولین بار در بند جابهجایی همگانی صورت گرفت. زندانیان بر اساس لیستی که با همکاری توابها تهیه شده بود در سلولها جابهجا شدند. در واقع سرموضعیها، منفعلها و توابها را از هم جدا کردند.
طبقه اول مخصوص سرموضعیها(بهکفته توابین خبیثها) بود. طبقه دوم منفعلها، که گاهی هم در مراسم و سخنرانیهایی که در زندان برگزار میشد شرکت میکردند. آنها گزارشنویسی و یا آدمفروشی نمیکردند. با بازجو و زندانبان هم همکاری نمیکردند. طبقه سوم ویژه توابین بود.